السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمَظْلُومَهُ الْمَغْصُوبَهُ ...
سلام به خدای فاطمه ی مظلوم...
این جا دیگر زمین نیست...
نه نه نه حق نداری این مکان را با دیگر مکان های زمین یکسان بخوانی
می دانی خودم...
آری من خودم، با همین قلب تپنده و روح ناآرامم، در همین جا بر روی همین خاک، دستان خود را مانند دیوانگان می بردم زیر خاک های گرم و رملی همین قطعه ی عرشی.
جنون گرفته بودم....
باران که قطع شد صدای نالان مجروحی را میشنیدی که در تپه ای دور، افتاده وآب می خواهد ، نمی توانستی تکان بخوری، دعا میکردی همان صدای بمب باران تو
گویی چیزی در این خاک وجود دارد که تمام دهلیز های این قلب گوشتی را آنقدر محکم به زمین می کشید که دلم می خواست تکه تکه بشوم.
می خواستم که با همین خاک یکسان بشوم....
روحم فریاد بر می آورد که ای تن ای گوشت های آرامیده در این بدن قطعه قطعه شوید در این خاک که تمام رمز و راز حقیقی حیات طیبه اینجاست.... همینجاست......
گویی تمام من، تمام روح و تمام وجودم چسبیده است به این خاک....
نه این جا اصلا قطعه ای از زمین نبود نه نه نه اینجا ....
فقط خدای فاطمه می داند چه بود....
این جا فاطمیه بود....
این جا تل زینبی بود....
این جا علقمه بود....
این جا خود کربلا بود...
این جا معراج بود.....
این جا کربلا بود...
کربلا بود....
کربلا...