مظلومانه ها
سلام....
می خواستم بگویم یادم نبود...
اما نه کافی بود می خواستی......
مگر می توان با تو بود و بیاد تو نه......
باشد قبولم نکرده ای....
بس که بد بودم....
این روز هم گذشت....
و من هم گذاشتم و گذشتم دست ها؛ خالیه خالی....
اما سی و چهار روز دیگر، جبران خواهم کرد....
محرم دیگر، ماه محرم شدن است....
خون که گریه کردم.....
بزرگی کن......
اندکی...
نزدیکم کن.......
دوریت خفه ام می کند .....
در این برهوت دنیا.....
با هوای کشنده ی نفس .........
مرا بسوی خودت راهی بده آخر.....
شمری شده ام خودم را....
بیا و کمی حرّیت حسینیم ده....
شاید نجاتی بیابد این خاک بلطفت تپنده....
تو را به......
از تو مهربانتری نمی یابم به این از همه جا بریده.....
ای که بسویت فقط وقتی همه بریدندم آمدم....
تو را به خودی خودت....
رحمی نما آن، همه دوری دیگر ندارد صبوری....
ببین با همین دستان خالی ام آمده ام....
من جز نوشتن همین چند خط ساده، دستو بالم دیگر خالیست.......
کاری تو...
خوده خودت کن که هیچ گاه کاره ای نبوده است این من.....
تو را به خودت کاری کن.......
تو را به خودت...
به خودت....
یا مقلب القلوب و الابصار...
یا غایت آمال العارفین...
یا غیاث المستغیثین............
یا نعم الوکیل......
یا رحمن....
یا رحیم...