مُحَرَّمانه ها {شب پنجم:این جمعه هم گذشت... نیامدیم..}
حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
حسین جان
مهدی ام مهدی خسته
دلم از بی وفایی ها شکسته
حسین جان
مانده ام تنهای تنها
شده کرب و بلایم کوه و صحرا
حسین جان
کاش من جای تو بودم
چو یارانت بُدم گِرد وجودت
شما گفتی ولی آنها نرفتند
مرا یاران همه ، یک یک برفتند
حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
حسین جان
سال ها در انتظارم
هنوز حسرت به یاران تو دارم
حسین جان
انتقام نگرفته ام من
به جای امّتم شرمنده ام من
حسین جان
قطعه قطعه جسم اکبر(ع)
سر افتاده ی علی اصغر(ع)
دو کتف خونی و مشک ابالفضل(ع)
کنارعلقمه اشک ابالفضل(ع)
صدای ناله ی جانسوز زهرا(س)
فرار کودکان در دشت وصحرا
همه منزل به منزل در اسارت
چنان که شد به آل تو جسارت ...
حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
هر آنچه عمه ام زینب(س) کشیده
بود هر صبح و شام در پیش دیده
ز قلبم میزند بیرون شراره
چه کاری سخت تر از انتظاره
حسین جان
از شما شرمنده هستم
گناه امّتم بسته دو دستم
چه قدر دیگر بگویم من به امّت
دعا باشد کلید قفل غیبت ...
حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
حسین جان امّتم بر تو بگریند نمیدانند که خود با من چه کردند
هزارو یکصدو هفتادو پنج سال
چه کم آنکس که پرسیده زمن حال
هزارو یکصدو هفتادو پنج سال
چه میداند کسی دارم چه احوال
هزارو یکصدو هفتادو پنج سال
به دست و پای من زنجیر اعمال
هزارو یکصدو هفتادو پنج سال
برای عمّه ام زینب میزنم پروبال
هزارو یکصدو هفتادو پنج سال
به دل مانده هزار امید و آمال
حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
توی کرب و بلای این زمونه
آدم قدر ابالفضل(ع) و نمی دونه
توی کرب و بلای این زمونه
کسی وقت عمل باقی نمی مونه
توی کرب و بلای این زمونه
چه قدر تیر گنه سویم روونه
توی کرب و بلای این زمونه
ندارم زینبی حرفم رسونه
حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته
شما با آن مصیبت ها که دیدی
به امید ظهورم پر کشیدی
خدا داند چه قدر در انتظاری
ز خون باری چشمم بی قراری
حسین جان
کاش بودند عاشقانی
زبانی نه ،حقیقی یاورانی ...
گناهان را به اشک خود بشویند
ظهورم را بخواهند از خداوند
خدا اذن فرج میده به دعوت
برای انبیا اینگونه سنت
اگر شیعه وفا میکرد به بیعت
نبود تاخیر به روی عصرغیبت
حسین جان مهدی ام مهدی خسته دلم از بی وفایی ها شکسته ...
از : درد و دل...
به نام او
می دویدی، با گام های هر چه بلندتر تا مگر زخمی کمتر.
و به یاد می آوردی روزهایی را که با گام های کوچکت به سوی آغوش گرم پدر می دویدی. بی هیچ ترسی از تاریکی، بی هیچ بیمی از آتش و بی هیچ وحشتی از غارت.
توانی در تن نداشتی اما باید می دویدی تا پناهی امن بیابی.
.... عمه جان ....
و چه پناهی امن تر از او؟ او که خود پناه همیشگی اش را از دست داده بود. اما اکنون امید همه به او بود.
.....
راهی بس صعب و طولانی در پیش بود.
زنجیرها مجال گام های بلند نمی دادند.
و خارهای بیابان بود که یکی یکی .....
و خار از آن زمان که در پای تو نشست خوار شد.
.....
و آن هنگام که خستگی پلک های کوچکت را سنگین کرد و رؤیای کودکانه ات با یاد شیرین پدر پیوند خورد ....
سرانگشتان پدر، زخم هایت را نوازش می داد؟ یا گیسوان پریشانت را می آراست؟ که اکنون بهانه اش این گونه بی تابت کرده است؟!!!
بی تابی نکن و با دستان کوچکت مرهمی باش بر زخم های پدر.
خاک های نشسته بر صورتش را به آرامی با اشک هایت بشوی.
و با سرانگشتان نحیفت گیسوانش را نوازش کن.
که او بی صبرانه منتظر توست ....
______________________________________{شب چهارم:ماه محرم...}
اصلا حسین جنس غمش فرق میکند
این راه عشق، پیچ و خمش فرق میکند
اینجا گدا همیشه طلبکار میشود
اینجا که آمدی کرمش فرق میکند
شاعر شدم برای سرودن برایشان
این خانواده محتشمش فرق میکند
صد مرده زنده میشود از ذکر یا حسین
عیســــای خانواده دمش فرق مــیکند
از نـــوع ویــــژگی دعـــا زیر قبـــــــهاش
معلوم میشود حرمش فرق میکند
تنها نه اینکه جنس غمش، جنس ماتمش
حتی سیاهی علمش فرق میکند
با پای نیزه روی زمیـــــن راه میرود
خورشید کاروان قدمش فرق میکند
من از “حسیـــــــــنُ منّی” پیغمبر خدا
فهمیدهام حسین همهاش فرق میکند
#علی_زمانیان
پ.ن: متن گرفته از بزرگوار +Rezvan Karimi